روی میز
چیزی نیست
خاطراتم را جمع کرده ام
می برم
به معبد غروب
پیش حریق ابر
و یک پنجره
یک سویش تویی
یک سویش آسمان.
غالبا روزای خوبم خیلی کمتر از روزای بدم بوده
همیشه حالم گرفته ست
بیشتر بی دلیل
اه آخه اینم شد زندگی!
چقدر سخته کسی و که یه زمانی عشقت بود
دست تو دست اونی که جای تو رو گرفته ببینی
چقدر سخته با این که می دونی دیگه هیچ حسی بهش نداری
ولی حالت گرفته بشه از این که اون خوش می گذرونه و تو تنهایی!
تف به تو و احساست
تف به شعور نداشتت!
تا حالا شده تو خیابون یه تنفر بهت محکم تنه بزنه
یا تو اتوبوس یا مترو انقدر شلوغ باشه که له و لوردت کنن
یا تو صف یه چیزی انقدر هلت بدن که کنترل از دستت خارج بشه
یا وقتی کنار خیابون وایستادی یه ماشین با سرعت خیلی زیاد از بغلت رد بشه؟!
به این اتفاق ها چی می شه گفت؟
برخورد شما با این بی فرهنگی ها چیه؟!
خیلی دوست داشتم که دستای تو همیشه مال من باشه
ولی بدون تو شبا فقط می کردم دائما ناله
می خوام بشینم و گریه کنم ولیکن فایده نداره
چون این و می دونم که با تو بودن یه رویای محاله